به محض آمدنش از مدرسه

دلم می خواست فرزندی می داشتم  

که  به محض آمدنش از مدرسه 

مرا می جست تا سلام گوید 

سحر کلامش خستگی ام را بزداید 

و مر ا در گفته ها و شنیده های هر روزش سهیم بنماید. 

ولی فرزند من 

به محض آمدنش از مدرسه می گوید: 

 (ما  ! چاشت چهن ؟! 

 مه اه گشنه ای نمردنم ! )  

 جز ناله گشنگیش، 

 این کیف و کلاسور پرت شده اش 

 و بوی آزاردهنده جوراب هایش است

که خبر از آمدنش از مدرسه می دهد 

 و من به میزان قصورم واقفم

فاصله میان آنچه فرزندم می گوید 

با آنچه دلم می خواست بگوید 

آن زمان طولانی است که 

اینها برایم ارزش نبودند 

چون ارزش وجودی خویش را هیچ انگاشته بودم ...